سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/11/7
8:0 عصر

به بهانه روزهای بی حسین(ع) ...

به قلم: rOOzbahan در دسته مذهبی و قرآنی

به بهانه روزهای بی حسین(ع) و به یاد غربت سیدالساجدین ...

 

عجب سکوتی بر عرصه کربلا سایه افکنده است! چه طوفان دیگری در راه است که آرامشی این چنین را به مقدمه می طلبد؟ سکون میان دو زلزله! آرامش میان دو طوفان!

 

یک سو جنازه است و خاک های خون آلود و سوی دیگر تا چشم کار می کند اسب و سوار و سپر و خود زره و شمشیر. و اینهمه برای یک تن؛ امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد.

 

قامت بلندش را می بینی که پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است، دو دستش را بر قبضه شمشیر تکیه زده و شمشیر را عمود قامت خمیده اش کرده است و با آخرین رمق هایش مهربانانه فریاد می زند:

 

هل من داب یذب عن حرم رسول الله …

 

آیا کسی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟ آیا هیچ خداپرستی هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یاری ما برخیزد؟ آیا کسی هست …

 

و تو گوش هایت را تیز می کنی و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور می دهی و … می بینی که هیچ کس نیست، سکوت محض است و وادی مردگان. حتی آنان که پیش از این هلهله می کردند، بر سپرهای خویش می کوبیدند، شمشیرها را به هم می ساییدند، عمودها را به هم می زدند و علم ها را در هوا می گرداندند و در اینهمه، رعب و وحشت شما را طلب می کردند، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند، زبان به کلام چسبانده اند و گویی حتی نفس نمی کشند، مرده اند.

 

اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش می کنی، احساس می کنی که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریادها محوف به هم می زند.

 

هر چه دقیق تر به سپاه دشمن خیره می شوی، کمتر نشانی از تلاطم و حرف و حرکت می یابی، اما این طنین این تلاطم را هم نمی توانی منکر شوی. بی اختیار چشم می گردانی و نگاهت را مرور می دهی و ناگهان با صحنه ای مواجه می شوی که چهار ستون بدنت را می لرزاند و قلبت را می فشرد.

 

صدا از قتلگاه شهیدان است. بدن های پاره پاره، جنازه های چاک چاک، بدن های بی سر، سرهای از بدن جدا افتاده، دست های بریده، پاهای قطع شده، همه به تکاپ و تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند.

 

انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است. انگار ارواح این شهیدان، نرفته باز آمده اند، بدن های تکه تکه خویش را به التماس از جا می کنند تا برای یاری امام راهیشان کنند.

 

حتی چشم ها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند تا از حدقه بیرون بیایند و به یاری امام برخیزند. دست ها بی تابی می کنند و بدن ها بی قراری و پاها تلاش می کنند که بدنهای چاک را بر دوش بگیرند و بایستانند.

 

مبهوت از این منظره هول انگیز، نگاهت را به سوی امام بر می گردانی و می بینی که امام با دست آنان را به آرامش فرا می خواند و برایشان دعا می کند.

 

گویی به ارواحشان می فهماند که نیازی به یاوری نیست. مقصود، تکاندن این دل های مرده است، مقصود، هدایت این جان های ظلمانی است.

 

هنوز از بهت این حادثه در نیامده ای که صدای نفس نفسی از پشت سر توجهت را بر می انگیزد و وقتی به عقب برمی گردی، سجاد را می بینی که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه درآمده است، با تکیه بر عصا، به تعب، خود را ایستاده نگاه داشته است، خون به چهره زرد و نزارش دویده است، و چشم هایش را حلقه اشکی آذین بسته است:

 

شمشیرم را بیاور عمه جان! و یاری ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم.

دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صدای تب دارش که در کویر غربت امام می پیچید، کافی است تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند و موهایت را به چنگ هایت پرپر کند و صورتت را به ناخن هایت بخراشد اما اگر تو هم در خود بشکنی، تو هم رو بریزی، تو هم سر بر زمین استیصال بگذاری، تو هم تاب و توان از کف بدهی، چه کس امام را در این برهوت غربت و تنهایی، همدلی کند؟

 

این انگار صدای دلنشین هم اوست که: «خواهرم! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل محمد، خالی نماند.»

 

فرمان امام، تو را بی اختیار از جا می کند و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش می کشی و با خود به درون خیمه می بری.

 

- صبور باش علی جان! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است. بارهای رسالت ما بر زمین است.

 

تا تو سجاد را در بسترش بخوابانی و تیمارش کنی، امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا می خواند:

 

- خواهرم! دلم برای علی کوچکم می تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و … هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم.

 

با شنیدن این کلام، در درونت با همه وجود فریاد می کشی که: نه!

 

اما به چشم های شیرین برادر نگاه می کنی و می گویی: چشم!

 

آفتاب در حجاب / سید مهدی شجاعی

منبع: 1122.ir.www