سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/8/29
2:35 عصر

افطاری از جنس خاطره ها

به قلم: rOOzbahan در دسته

من بالاخره تونستم عکس ها رو پیدا کنم. ولی عکس ها کیفیت زیاد بالایی نداره، برای راحتی دانلود سایز عکس ها رو کوچیک کردم، افرادی که به دنبال سایز اصلی عکس ها هستند به گوگل گروپ شهید فهمیده سر بزنند. برای دنلود عکس ها با حجم 390 کیلو بایت اینجا کلیک کنید.

برقعی زنگ زد
روز چهار شنبه درست موقعی که محل کار بودم برقعی زنگ زد و گفت که فرداشب خونه محمدعلی احمدی دعوتیم، گفت که معلمها هم هستند.... برقعی معمولا وقتی زنگ میزنه که قراره جمعی از بچه ها دور هم جمع شن. بخاطر همین میشد از لابه لای احوال پرسی های برقعی اینو حدس زد. البته بگذریم از اینکه اسم دبیرستان شهید فهمیده همیشه جزئی از کابوس های من بوده حتی با اینکه چند سال هم از اون گذشته. علی الخصوص اینکه همیشه خواب می بینم که معلم وارد کلاس شده و می خواد بی خبری امتحان بگیره و ... با این حال دیدار همکلاسی هایی که بعد از چندسال می بینمشون و زنده کردن خاطرات خوش اون موقع ها بسیار لذت بخشه .

رفتیم
نزدیکای افطاره و ما  حدودا یه بیست دقیقه ای هست که در موقعیت هستیم. ترجیح دادیم به مسجد سرکوچه بریم و نماز رو بخونیم و بعد بریم. نماز رو خوندیم و رفتیم. البته اگه میدونستیم که در منزل احمدی قراره نماز جماعت به پا شه یقینا به اون فیض میرسیدم. ما درست موقعی وارد شدیم که نماز تموم شده بود و معلم ها داشتند از پله های زیرزمین بالا می اومدند ما هم همون جا با دوستان و معلم ها روبوسی کردیم.

Loading…
از اتفاق های جالب این افطاری به جا آوردن چهره ها و نام ها بود. با اینکه فقط سه سال از دوره پیش دانشگاهی گذشته ولی به جرات می توان گفت که 50 درصد بچه ها همدیگه رو به اسم نمی شناختند. علی الخصوص معلم ها در لحظه روبوسی. حتما داشتند پیش خودشون می گفتند: خدایا این کیه دیگه! من اصلا همچین شاگردی نداشتم! اه برو اصلا نمی خوام بوس بدم!! اما هرچه از افطاری گذشت سرعت
Loading چهره و نام بچه ها بیشتر و بیشتر شد. تا اینکه موقع رفتن فقط یه نیم ساعتی داشتیم، همدیگه رو بوس می کردیم. صد البته که باید به حافظه آقای رضاپور تبریک گفت که اگه نگم نام پدر و شماره ایرانسلتم بلده ولی اسمتو خوب بلده.

خونه علی احمدی
من پیشتر تصور میکردم خونه علی احمدی باید خونه بزرگ و مجللی باشه که تونسته زیربار میزبانی همچین تعدادی از بچه ها بره. اما خونه ساده و قدیمی علی احمدی حال و هوای خودشو داشت. دوچرخه ، تاقچه، پنکه سقفی، فرش دستباف، درهای چوبی قدیمی و ...  اصلا انگار باید همینجوری باشه. سفره پر رنگ و لعاب افطاری در کنار دهان های پری که هم حرف می زدند و هم می خندیدند، جالب بود. در هر صورت میزبانی عالی بود و کار میزبان بعدی( اگر  میزبانی در کار باشه) سخت شده.

ازدواج!!!
از مزایای این چنین افطاری ها و جمع ها اینه که کسی نمی تونه از دادن شیرینی و شام زن گرفتنش در بره. بعضی ها در مرحله خواستگاری بودن، بعضی ها در مرحله "نه شنیدن" از کیس مورد نظر بودن، بعضی ها در مرحله عقد بودن و معلوم بود که باهزار ببخشید و معذرت میخوام از مادرزنشون که اونها رو درست همون شب دعوت کرده خونشون، اومده بودن، بعضی ها هم که نه، هنوز سر خونه زندگیشون نرفته بودند. بعضی هام که با صداقت تمام اعتراف به شکست عشقی کردند و بعضی هام که اصلا منکر ازدواج در این سن و سال بودند، که باید بخاطر تفکر به ازدواج تا این حد به همه تبریک گفت و یه شیرینی گرفت.

آقای عبداللهی، گل سر سبد مجلس
افطاری دیشب پر بود از معلم های شیمی. البته یکی از خوشبختی های من در رشته ای که قبول شده بودم این بود که حتی نیم واحد هم شیمی نداشت. ولی هربار نام شیمی به میون میاد بیشتر یه نام در ذهنم میاد. بدون شک، حضور آقای عبداللهی در این افطاری به قدری تاثیر گذار بود که اگر از عکس هایی که با موبایلهای دره پیت بچه ها بصورت دو نفری می گرفت بگذریم، از تلفن هایی که به آقای عبداللهی میشد نباید بگذریم، ایشون سعی میکرد اولش تلفن ها رو جواب بده حتی میخواست یه بار هم وسط مجلس بره که با اصرار بچه ها موند، ایشون بعد از اون دیگه جواب تلفن رو نداد. اگه فرض کنیم اون تلفن ها از خونه آقای عبداللهی باشه (که خدا نکنه باشه!) باید بگم با رفتن ایشون به خونه اگه کارشون به محضر نرسیده باشه، دست کم به یه نیمچه دعوایی حتما رسیده. اونجوری که آقای عبداللهی موقع رفتن گازشو گرفته بود دیگه جایی واسه رد این شایعه پیدا نمیشه!! آقای عبداللهی با همون ادکلن همیشگی و با همون خوش تیپی اومده بود. بعضی از بچه ها هنوز سر قضیه حفظ نکردن جدول مندلیف گوششون درد میکرد. البته باید بگم که سیلی معلم گله، هر کی نخوره ....ـه !

بحران لهجه
درست موقعی که پاینده صحبت میکرد، آقای عبداللهی با ذکر خاطره ای داشتن لهجه غلیظ پاینده رو یادآور شد. باید بگیم که آقای عبداللهی، لهجه غلیظ میخوای مستقیما با آقای باقری(معلم فیزیک) صحبت کن یا با آقای موسوی(معلم عربی) اصلا خود آقای عبداللهی موقع تدریس شیمی چندین بار سوتی لهجه ای داشتند ولی ما به روشون نمی آوردیم. دیشب هم آقای ثاراللهی با طرح چند سوتی بار دیگر لهجه شیرین خود رو متذکر شد. به نظر میرسه بحران لهجه در این چند سال نه تنها به پایان نرسیده بلکه فقط با یک عمل به خاتمه میرسه.

بدون ناظم نموندیم
درسته بعد از رفتن آقای اسداللهی یه چند دقیقه ای ناظم نداشتیم ولی بعدش ناظم دوم یعنی آقای قزاقی اومد. متاسفانه آقای اسداللهی به یک جلسه دیگه دعوت شده بود و قسمت نبود از حضورشون استفاده کنیم، بهر حال ایشون همیشه بخشی از خاطرات دانش آموزان است. مخصوصا با اون مکث هاش در صحبت کردن که انصافا بعضی وقتا اعصاب آدمو خورد میکنه! بهر حال بین همه ناظمهایی که دبیرستان داشته آقای اسداللهی رابطه بهتری با بچه ها داشت. در ضمن آقای اسداللهی یه مدتی ادبیات و زبان فارسی تدریس کرده و به همین جهت حق معلمی به گردن ما داره. بچه ها زیاد در خدمت آقای قزاقی نبودند، ولی یه اردوی مشهد با ایشون بودند که کلی بهشون خوش گذشته.

انرژی هسته ای
آقای کریمی در سخنانی دستاورد های ایران را در عرصه های هسته ای و نظامی هم تائید کرد هم تحسین. من امروز که آقای کریمی رو دیدم گفتند خودم زیاد از این صحبتا راضی نبودم چون زیاد ربطی به این جلسه نداشت.  

مقداد
افطاری دیشب یک جزء لاینفک داشت، اونم تعاریفی بود که از محمدمقداد یزدان پناه میشد. تعاریفی که با تمجیدهای آقای عبداللهی به حد اعلی خود رسید. اگه (یه کم) با انصاف باشیم، می بینیم که تو اون جمع بودند بچه های دیگه که اگه نگیم بالاتر از مقداد باشند کمتر هم نیستند. درسته مقداد با رتبه عالیش باعث افتخاره اما کم افتخار نیست که بچه هایی که با کمترین وضع مالی، از مناطق محروم قم مثل ته جوادالائمه و نیروگاه اومدن و با رتبه های عالی در بهترین رشته های دانشگاه تهران و شریف و امیرکبیر قبول شده بودند. من خودم یکیو می شناسم که سال به سال لباسشو عوض نمیکرد. اگه مقداد با سرویس میومد ، اونا از اون مسیر دور با اتوبوس میومدن. به هر حال هم دم مقداد گرم هم دم اون بچه های ناشناس.

 بچه ها همونجوری بودند.
شاید الان که سه سال از پیش دانشگاهی گذشته اگه باز به همون دبیرستان برگردیم، هنوز همونایی که اهل خرخونی بودند، هنوزم خرخونی میکردند، همونایی که جاشون همیشه کنار دفتر بود، هنوزم همونجا باشند. هیچ چیزی عوض نشده بود، شاید بعضی ها یه کم چاق تر شده باشند، یا یه کم پف دماغشون خوابیده باشه، یا یه کم خوش تیپ تر شده باشند، ولی همونجوری بودند که بودند با این تفاوت که یک یا چند سال دیگه همشون یا دکتر میشن یا مهندس یا معلم میشن یا کارمند آموزش پرورش یا عضو ارتش یا حتی روحانی میشن.

بازار داغ شماره
از همون اول که بچه ها همدیگه رو می دیدند به رد و بدل کردن شماره موبایل پرداختند. این روند اونقدر ادامه پیدا کرد که یه ربع آخر اگه خوب گوش میدادی فقط شماره و عدد میشنیدی. بعضی ها هم اینقدر شماره داده بودند و شماره گرفتند که نفهمیدن این شماره واسه اون یکی بود یا واسه این یکی. بعضی ها هم مثل من فقط هم شماره میدن ، هم شماره میگیرند ولی بعدش زنگ زدن که هیچ، یه اسمسی هم نمیدن. خودمونیم این موبایل هم دردسری شده ها !!!

جاشون خالی
افطاری دیشب هرچقدر خاطره ها رو زنده کرد، اما جای بعضیا رو هم خالی کرد، مثلا از معلم ها: آقای باقری، آقای ظهرابی، آقای قرایی، آقای حیدری، آقای رستمی، آقای احمدی، آقای گیوه چی، آقای پارسی، آقای موسوی ، آقای دلشاد و خیلیای دیگه که ان شاءا... شاد و موفق باشند. و مثلا از بچه ها:  حمید کارگر، ابوالقاسمی، اکبر قرشی، طرقی، تهوری، جواد احمدی، محسن و حسین مقدم، همتی، خزائلی، سامانی، علی صادقی، محمدجواد کاشی، توکلی، گیوه چی و ... که برای اونها هم آرزوی موفقیت داریم. جای بعضی ها هم مثل آقای پاکروان خالی بود تا از ایشون یه حلالیتی بطلبیم.

ماه دیشب
شاید همه اونایی که دیشب خونه رفتن و مثل من در بالکن خونه خوابیده باشن با دیدن ماه دیشب هنوز به یاد خاطرات گذشته افتاده باشند، مثل اردوی مشهد، اردوی اصفهان، میدون تیر، مسابقات والیبال و ... که بنظر میرسه تموم شدنی نباشه و برای خیلیا نزدیک بوده که سحر خواب مونده باشند.

حرف آخر
درآخر هم لازمه از آقایان پاینده، احمدی و برقعی که بانی شدند تشکر کنم و امید داشته باشیم این جمع شدن ها بازم ادامه داشته باشه و به قول آقای قزاقی از اون به یک فرصت تبدیل بشه برای کمک کردن به همدیگه.

التماس دعا – محمد روزبهانی، ششم شهریور 1389