سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/5/6
2:26 عصر

یک قرص نان ...نه یک قرص معرفت !!

به قلم: rOOzbahan در دسته

پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:"مادر!آخرین نفر شمایید؟".
پیرزن در حالیکه عینک ته استکانی اش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...واتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد.وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد،دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد.بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد.یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت.توی همین فکر ها بودکه شاطر باصدایی خراشیده و کشدار دادزد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر"یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اندبی خیال نان شوند.
پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن.صف چقدر کند جلو می رفت.یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر رابا چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید،دیگر خیالش راحت شد.
پیرزن تا آمدپانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی درکارنیست.
شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت.خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر،تمام".
بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان رابست.
پیرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تیپ،نان بدست،سر پیچ کوچه گم شد...

                                                                                                                        دست نوشته ای از کامران نجف زاده