سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/4/12
7:27 صبح

تو حج فقرایی

به قلم: rOOzbahan در دسته سرگرمی

از آن دور رورها که به شهر نزدیک می شوی  همش فکر می کنی چه بگویی؟ چه انجام دهی؟ چه چیزی را بخواهی؟ دردت چیست که به دنبالش دوایش بگردی؟
  
وقتی از خیابانهای اطراف ،آن نقطه زرین را می بینی بی اختیار دست بر سینه میگذاری و سلام می کنی اما دوست داری از سر روسیاهی سر به زیر باشی و فقط سنگ چین های کف پیاده رو را نگاه کنی.
  
کم کم که به آستانش نزدیک میشوی و همین که نزدیک درب ورودی هستی ، می ایستی! فقط سکوت می کنی ، سراپا خودت را نگاه  می کنی و نگاهی هم به این لحظه ها ...
  
تو در این حال هستی و صدایی چشم تو را بارانی میکند: نوای یا رضا یا رضای پیرمرد پیرزنهای تسبیح به دست، سکوتت را می شکند ...
  
درست مثل زمان بچگی دوست داری پشت چادر مادر پنهان شوی و باحال و هوای او وارد حرم شوی.
داخل می شوی و صحن ها را یک به یک که پشت سر می گذاری بغض شوقت نفس کشیدن را برایت سخت می کند.
... وارد صحن اسمال طلا می شوی
الله اکبر چه جبروتی!!
   سرت را آنقدر بالا میگیری تا گنبد و گلدسته ها را خوب ببینی. میخواهی چشمانت را متیرک کنی!
   سلام میکنی و شیشه بغضت ترک بر میدارد. هرچه در این سالها درد و دل در دلت داشتی با نگاههای نم آلودت به حضرت رئوفش میگویی.
   زیارت نامه که خواندی ، دو رکعت هم نماز عشق می خوانی و سجده شکر به جا می آوری که در محضرش هستی
   سقاخانه ، آنجا که مهمانها آبرو میگیرند ، می روی و آبی به رویت می ریزی . جرعه ای هم به درونت می سپاری تا جلایش دهی و به یادگارش ببری.
   درست این موقع که میشود میخواهی مثل کبوترهایش بال بگشایی، از بس تو اینجا سبک شده ای.
قصد دل کندن نداری اما وقتی مادر به تو میگوید " زیارت قبول پسرم " باید راهی شوی. حس و حالت قدرت کلام را از تو میگیرد و تو فقط میتوانی با دلت صحبت کنی ، دعا می کنی برای هر کسی که عاشقت است و تشکر برای اینکه در آغوش مهربانیش بودی!
   خداحافظی نمی کنی چون دلت را اینجا کنار پنجره فولاد جا گذاشته ای
   و ... می روی.